خدای من!
مرا بی آنکه هیچ شایستگی برای ورود به مهمانخانه ات داشته باشم، از سر لطف بی شمار و فضل بینهایتت، به زیبایی پذیرفتی، چنان که گویا از میهمانان ویژه ات بودم، و تا آنجا با مهرت از من پذیرایی کردی که ذره ای شک و دودلی نسبت به لیاقتم در خود نیافتم… لحظه لحظه این میهمانی باشکوه چنان مرا در خود غرق کرده بود که هرگز حتی، تصور جدایی از آن هم در اندیشه ام خطور نکرد….
پروردگار من! اوج میهمانی ات آن زمان بود که از ما به واسطه امیر مومنان و در محضر قرآن پذیرایی کردی، راستش را بخواهی اگر خودم بودم و تو، با کوله بار نافرمانیهایم از اوامرت، شاید نمیتوانستم آن طور که باید از خوان کرامت تو بهره بگیرم…اما با قولی که به پدر دادم و او را به میانجیگری خواندم، دلم محکم تر شد… قرآن خواندن نیز در مهمانی پر جلالت تو، وصف ناشدنیست…. دلت را که با هر آیه ای آشنا میکنی، گویا تمامی آیات برای گنجاندنش در عمق وجودت دست در دست هم میدهند… نمیدانم شاید بخاطر این خاصیت است که در این میهمانی، هر آیه ای به اندازه تمام آیات مصحف شریف، مهمان را بالا میبرد و در صدر مینشاند…
ای میهمانی شریف و پر کرامت! چند شبی میشود که دلم از غمت مالامال شده، نمیخواهم پایانت را باور کنم، خودم را مرتب به آن راه میزنم… اما نمیشود… بغض عجیبی دارم…. چه رفیق خوبی برای لحظه های خلوت من با خدا بودی….. کاش دوباره دوست خوبی همچون تو را بیابم… گرچه هرگلی بوی خود را دارد و تو دیگر رفته ای و دیدار ما به قیامت خواهد بود…. در این ساعتهای آخر بیا و کوتاهیهای مرا ببخش… نمیخواهم پیش خدا از من شکوه کنی که… بگذریم! ببخش…. به حق نامت ببخش ای ماه مغفرت…. قول میدهم از همین لحظه خودم را برای دوست دیگری که شاید سال بعد بیابمش، آماده کنم تا با او بهتر از آن چه که با تو رفتار کردم، رو به رو شوم… اگر هم خدا نخواست و به آن دوست عزیز نرسیدم، لااقل تو دست مرا بگیر و به حق این لحظه های همنشینی ام با تو، به من رحم کن…. خداحافظ رفیق…
اللهم لا تجعله آخر العهد من صیامنا ایاه، فان جعلته فاجعلنی مرحوما و لا تجعلنی محروما
یه طلبه