طلبه انقلابی

مقام معظم رهبری: من به جوان انقلابی متدین ارادت دارم
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

تو مدافع حرم باش، من مدافع حریم

04 مرداد 1395 توسط درخشان

 بسم الله الرحمن الرحیم

فصل اول
_______
این روزها، گوش زمین و زمان پر شده است از نام مردانی که گاه به زبان ارادت خوانده میشوند و گاه به زبان جسارت.

گاه لحظه های عشقبازیشان با فرزندان خردسال و نونهالشان، به تصویر کشیده میشود و گاه سخن از بی مسئولیتی مردی بی رحم است که خانه و کاشانه و فرزندان دلبندش را ترک گفته و در پی هوای دل خویش رفته است

اما…
برای او چه فرقی میکند…
.او که نه دلباخته ارادتها بود و نه دلگیر جسارتها…

خوب میدانست زندگی با اوست که معنا می یابد و بی او به هیچ نمی ارزد…
رفت، و تحسین ها و توهین ها را به اهلش واگذاشت تا او را دریابد..

میدانست که او اولیایی دارد مقرب درگاه، که دوستداران ایشان را به ولایت می پذیرد و جبهه گیرندگان در مقابلشان را به خواری و مذلت میکشاند….
میدانست که اولیایش حرمتی دارند و حرمی،
پس رفت تا حرم بماند

رفت تا در مقابل معشوق، خود را عرضه کند، خودنمایی کند، تا شاید معشوق نیز او را به لقای خود اذن دهد


نه اینکه همه اینها را برای خود بخواهد ، نه!
این را هم خوب میدانست که با رها شدن از بند این دنیای خاکی، دستانش، دستگیر تر میشوند….آخر این معشوق با معشوقهای دیگر فرق دارد….

معشوق های دیگر را برای خودت میخواهی، اما نمیدانم این معشوق چگونه معشوقیست که میخواهی دست همه دنیانشینان را بگیری، بلندشان کنی و در دست معشوق بگذاری…

 

شهید علی تمام زاده

 

ادامه »

 4 نظر

سرگذشت من و چادرم... (واقعی)

23 تیر 1395 توسط درخشان

به نام خدایی که حیا رو در قلبها جا داد…

 

کودک چادری

 

سنم کم بود، شاید 5 یا 6 ساله بودم. از همون زمانا مامانم منو با چادر آشنا کرد. خیلی چادر رو دوست داشتم…یادمه بعضی وقتا چادر میپوشیدم…آخه وقتی چادرمو سر میکردم یه حس غروری بهم میداد که خیلی این حسو دوست داشتم. .کمی که بزرگتر شدم یعنی سالهای اول مدرسه تقریبا به جز وقتی که فاصله کوتاه خونه تا مدرسه رو طی میکردم، چادر سر میکردم. اما از سال چهارم ابتدایی دیگه حتی تو راه مدرسه هم چادر میپوشیدم.

یه بار که با مامانم داشتم تو خیابون راه میرفتم، یکی از خانمهایی که از آشنایان ما بودن  رو دیدیم…چند قدمی با ما همراه شد. وسط حرفاش به مامانم رو کرد و گفت: «از الآن چادر به سر دخترت نکن… چن وقت که بگذره و بزرگتر بشه از چادر زده میشه…»

مامانم هم با لبخندی گوشه لبش به اون خانم گفت: «دخترم خودش چادر رو دوست داره، من اجبار نمیکنم»

خلاصه از اون خانم اصرار و از مامان من انکار….

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اون موقع خیلی از دست اون خانوم عصبانی شدم…اون داشت به جای من تصمیم میگرفت… آخه من واقعا چادرو دوست داشتم…. فقط راستش کمی نگران بودم که نکنه وقتی بزرگتر شدم، حرفای اون خانوم درست از آب دربیاد…؟

همون جا تو دلم با تمام وجود از خدا خواستم که هیچ وقت این حجاب و حیا رو از من نگیره…

خدا رو شکر که الآن

بیشتر از گذشته

به حجاب و چادرم عشق میورزم….

 

 یه خواهش از همه شمایی که با دخترخانومای کوچولویی که حجاب دارن رو برو میشین:

لطفا به جای تشویق، با حرفای نادرست، ته دل این بچه ها و خونواده هاشونو خالی نکنین….لطفا!

 

 

به مناسبت هفته حجاب و عفاف

-> یه طــلــبــه <-

 

 8 نظر

طلبه انقلابی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

آرشیو وبلاگ

  • مهر 1397 (1)
  • فروردین 1397 (1)
  • خرداد 1396 (1)
  • فروردین 1396 (3)
  • اسفند 1395 (1)
  • دی 1395 (1)
  • آبان 1395 (1)
  • مهر 1395 (3)
  • شهریور 1395 (11)
  • مرداد 1395 (5)
  • تیر 1395 (14)
  • بیشتر...

خبرنامه

لبیک به ندای رهبرم...

من کالای ایرانی میخرم

یه حدیث بخونیم،فکر کنیم، عمل کنیم

حدیث موضوعی
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس