به نام خدایی که حیا رو در قلبها جا داد…
سنم کم بود، شاید 5 یا 6 ساله بودم. از همون زمانا مامانم منو با چادر آشنا کرد. خیلی چادر رو دوست داشتم…یادمه بعضی وقتا چادر میپوشیدم…آخه وقتی چادرمو سر میکردم یه حس غروری بهم میداد که خیلی این حسو دوست داشتم. .کمی که بزرگتر شدم یعنی سالهای اول مدرسه تقریبا به جز وقتی که فاصله کوتاه خونه تا مدرسه رو طی میکردم، چادر سر میکردم. اما از سال چهارم ابتدایی دیگه حتی تو راه مدرسه هم چادر میپوشیدم.
یه بار که با مامانم داشتم تو خیابون راه میرفتم، یکی از خانمهایی که از آشنایان ما بودن رو دیدیم…چند قدمی با ما همراه شد. وسط حرفاش به مامانم رو کرد و گفت: «از الآن چادر به سر دخترت نکن… چن وقت که بگذره و بزرگتر بشه از چادر زده میشه…»
مامانم هم با لبخندی گوشه لبش به اون خانم گفت: «دخترم خودش چادر رو دوست داره، من اجبار نمیکنم»
خلاصه از اون خانم اصرار و از مامان من انکار….
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اون موقع خیلی از دست اون خانوم عصبانی شدم…اون داشت به جای من تصمیم میگرفت… آخه من واقعا چادرو دوست داشتم…. فقط راستش کمی نگران بودم که نکنه وقتی بزرگتر شدم، حرفای اون خانوم درست از آب دربیاد…؟
همون جا تو دلم با تمام وجود از خدا خواستم که هیچ وقت این حجاب و حیا رو از من نگیره…
خدا رو شکر که الآن
بیشتر از گذشته
به حجاب و چادرم عشق میورزم….
یه خواهش از همه شمایی که با دخترخانومای کوچولویی که حجاب دارن رو برو میشین:
لطفا به جای تشویق، با حرفای نادرست، ته دل این بچه ها و خونواده هاشونو خالی نکنین….لطفا!
به مناسبت هفته حجاب و عفاف
-> یه طــلــبــه <-