رقیه سلام الله علیها و سفر اربعینم!
15 آبان 1395 توسط یه طلبه
چند لحظه¬ای به همین منوال گذشت… سعی می¬کردم از هم¬اتاقی¬ها کسی متوجه اشک¬ها نشود. دیگر داشتم به ناامیدی کامل می¬رسیدم که گوشی زنگ خورد. جواب دادم. یکی از دوستان و همکلاسی¬هایم بود که به همراه دوست دیگرمان در خوابگاه ساکن بودند و البته ساختمان¬ها متفاوت بود، من گلستان 3 بودم و آنها گلستان 4. با تعجب سلام و احوالپرسی کردم و خبری داد. تعجبم بیشتر شد. یعنی امکان داشت؟! خبر از این قرار بود که از دانشگاه امام صادق علیه السلام که فاصله چندانی با دانشگاه ما ندارد، این امکان فراهم شده که در جلسه هفتگی هیئت «میثاق با شهدا» ی این دانشگاه شرکت کنیم. اتوبوس مقابل در شرقی دانشگاه بود و باید خیلی سریع آماده می¬شدم. با خانه تماس گرفتم و جریان را گفتم، مادر با مشورت پدر، اجازه دادند. از مکالمه من با دوستم و بعد هم خانه، یکی دیگر از بچه¬های اتاق متوجه خبر شده بود و بعد از اینکه تلفن را قطع کردم پرسید: «شما هم میخواین برین دانشگاه امام صادق؟» با نا امیدی و بغضی که حالا تبدیل به نور امید و لبخند شده بود گفتم: «بله، اگر شما هم دوست دارین که بیاین، سریع آماده بشین» بلند شدیم و آماده شدیم. ساق دست¬ها را در جیب می¬گذارم تا فرصت را از دست ندهم و در طی مسیر تا در خروجی خوابگاه، آنها را به دست کنم. حالا دیگر به بیرون خوابگاه رسیده و منتظر دوستانم بودم. آمدند و چند نفری به سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه¬ای که نمی¬دانم چقدر بود، به دانشگاه رسیدیم… با استقبال گرم یکی از خانم¬های هیئت، وارد محوطه شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم. در کنار مسجد مزار مطهر شهدای گمنام قرار داشت که خیلی دلم می¬خواست زیارتشان کنم اما چون چند نفری از آقایان حضور داشتند و یکی از همراهانم با مانتوی کوتاه آمده بود، ترجیح دادم از همان جا سلام و التماس دعایی روانه مزار نورانیشان کنم و به داخل مسجد برویم.
چیزی به ایام اربعین نمانده بود. فقط دو هفته. مدتها بود که از پدر خواسته بودیم که برای زیارت اربعین رهسپار کربلا شویم اما ایشان با این سخن که «ازدحام اونجا مناسب خانم¬ها نیست و یه فرصت دیگه میریم زیارت» عدم موافقت خودشان را اعلام می¬کردند. در مداحی¬های هیئت، سفر اربعین با پای پیاده یکی از محوری¬ترین واژگان بود.
با خود گفتم: «مگه از درک فیض روضه حضرت رقیه سلام الله علیها ناامید نبودی و با کرامت و فضل بی¬مانندشون، بهت دادن. از زیارت اربعین هم که ناامیدی به ایشون توسل کن!» همین کار را کردم. در اوج نا امیدی، به بنت الحسین رقیه سه ساله سلام الله علیهما توسل کردم. شاید هم گفتم اگر اذن دهید از جانب شما در اربعین با پای تاول زده به زیارت ارباب خواهم رفت، نمی¬دانم.
فقط می¬دانم که پدر راضی شدند و هفته بعد که پا در هیئت گذاشتم، مدارک را به کاروان داده بودیم برای گرفتن ویزا و به شهرم بر نمی¬گشتم مگر شبِ حرکت به سوی عراق!
چطور می¬شود وجود شما را انکار کرد با ¬آنکه در لحظه لحظه زندگی¬هایمان، کرامات شما را از عمق وجود درک کرده¬ایم!
#رقیه_بنت_الحسین سلام الله علیهما
#اربعین_92
#اربعین_نوشت