رقیه سلام الله علیها و سفر اربعینم!
بسم الله الرحمن الرحیم
یکشنبه 17/آذر/ 1392
صبح، حوزه کلاس داشتم و عصر، دانشگاه. برای حضور در کلاس عصر، تردید داشتم؛ چون مادر به مناسبت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها روضه ای در منزلمان ترتیب داده بودند و اصلا دلم نمی¬خواست روضه این دختر شهید امام را از دست بدهم… از طرفی هم غیبت از کلاس استاد آذرشب را بی¬احترامی به ایشان و کلاس می¬دانستم و اصلا دلم نمی-خواست بی حرمتی¬ای صورت بگیرد. به حسب وظیفه تصمیم گرفتم در کلاس شرکت کنم. بنابراین بعد از اتمام کلاس حوزه، راهی تهران شدم. اما دلم را در خانه جاگذاشته بودم.
چون کلاس تا نزدیک اذان مغرب به طول می¬انجامید و حتی فرصتی برای رساندن خودم به مترو نداشتم، در خوابگاه دانشگاه ماندم. غذا را از سلف گرفتم اما میلی به صرف شام نداشتم، ظرف غذا را روی شوفاژ اتاق گذاشتم و رفتم سراغ کتاب و درس فردا. کتاب را باز کردم. جمله اول را چند بار خواندم. فایده¬ای نداشت. از اینکه روضه را از دستت داده بودم، خیلی دلم شکسته بودم. همان طور که جمله جمله درس می¬خواندم (و البته هیچ نمی¬فهمیدم) به بی¬لیاقتی¬ام فکر می¬کردم. یعنی حتی لیاقت حضور در روضه اشان را هم نداشتم. کم کم نوشته¬های کتاب داشت محو می¬شد. حلقه اشک در چشم و بغض خفه¬کننده در گلو، امانم را بریده بود. اگر اتفاق تازه¬ای نمی¬افتاد حتما خفه می¬شدم؛ اما …