طلبه انقلابی

مقام معظم رهبری: من به جوان انقلابی متدین ارادت دارم
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رقیه سلام الله علیها و سفر اربعینم!

15 آبان 1395 توسط درخشان

بسم الله الرحمن الرحیم
 
یکشنبه 17/آذر/ 1392
صبح، حوزه کلاس داشتم و عصر، دانشگاه. برای حضور در کلاس عصر، تردید داشتم؛ چون مادر به مناسبت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها روضه ای در منزلمان ترتیب داده بودند و اصلا دلم نمی¬خواست روضه این دختر شهید امام را از دست بدهم… از طرفی هم غیبت از کلاس استاد آذرشب را بی¬احترامی به ایشان و کلاس می¬دانستم و اصلا دلم نمی-خواست بی حرمتی¬ای صورت بگیرد. به حسب وظیفه تصمیم گرفتم در کلاس شرکت کنم. بنابراین بعد از اتمام کلاس حوزه، راهی تهران شدم. اما دلم را در خانه جاگذاشته بودم.
چون کلاس تا نزدیک اذان مغرب به طول می¬انجامید و حتی فرصتی برای رساندن خودم به مترو نداشتم، در خوابگاه دانشگاه ماندم. غذا را از سلف گرفتم اما میلی به صرف شام نداشتم، ظرف غذا را روی شوفاژ اتاق گذاشتم و رفتم سراغ کتاب و درس فردا. کتاب را باز کردم. جمله اول را چند بار خواندم. فایده¬ای نداشت. از اینکه روضه را از دستت داده بودم، خیلی دلم شکسته بودم. همان طور که جمله جمله درس می¬خواندم (و البته هیچ نمی¬فهمیدم) به بی¬لیاقتی¬ام فکر می¬کردم. یعنی حتی لیاقت حضور در روضه اشان را هم نداشتم. کم کم نوشته¬های کتاب داشت محو می¬شد. حلقه اشک در چشم و بغض خفه¬کننده در گلو، امانم را بریده بود. اگر اتفاق تازه¬ای نمی¬افتاد حتما خفه می¬شدم؛ اما …

ادامه »

 8 نظر

تو مدافع حرم باش، من مدافع حریم

04 مرداد 1395 توسط درخشان

 بسم الله الرحمن الرحیم

فصل اول
_______
این روزها، گوش زمین و زمان پر شده است از نام مردانی که گاه به زبان ارادت خوانده میشوند و گاه به زبان جسارت.

گاه لحظه های عشقبازیشان با فرزندان خردسال و نونهالشان، به تصویر کشیده میشود و گاه سخن از بی مسئولیتی مردی بی رحم است که خانه و کاشانه و فرزندان دلبندش را ترک گفته و در پی هوای دل خویش رفته است

اما…
برای او چه فرقی میکند…
.او که نه دلباخته ارادتها بود و نه دلگیر جسارتها…

خوب میدانست زندگی با اوست که معنا می یابد و بی او به هیچ نمی ارزد…
رفت، و تحسین ها و توهین ها را به اهلش واگذاشت تا او را دریابد..

میدانست که او اولیایی دارد مقرب درگاه، که دوستداران ایشان را به ولایت می پذیرد و جبهه گیرندگان در مقابلشان را به خواری و مذلت میکشاند….
میدانست که اولیایش حرمتی دارند و حرمی،
پس رفت تا حرم بماند

رفت تا در مقابل معشوق، خود را عرضه کند، خودنمایی کند، تا شاید معشوق نیز او را به لقای خود اذن دهد


نه اینکه همه اینها را برای خود بخواهد ، نه!
این را هم خوب میدانست که با رها شدن از بند این دنیای خاکی، دستانش، دستگیر تر میشوند….آخر این معشوق با معشوقهای دیگر فرق دارد….

معشوق های دیگر را برای خودت میخواهی، اما نمیدانم این معشوق چگونه معشوقیست که میخواهی دست همه دنیانشینان را بگیری، بلندشان کنی و در دست معشوق بگذاری…

 

شهید علی تمام زاده

 

ادامه »

 4 نظر

سرگذشت من و چادرم... (واقعی)

23 تیر 1395 توسط درخشان

به نام خدایی که حیا رو در قلبها جا داد…

 

کودک چادری

 

سنم کم بود، شاید 5 یا 6 ساله بودم. از همون زمانا مامانم منو با چادر آشنا کرد. خیلی چادر رو دوست داشتم…یادمه بعضی وقتا چادر میپوشیدم…آخه وقتی چادرمو سر میکردم یه حس غروری بهم میداد که خیلی این حسو دوست داشتم. .کمی که بزرگتر شدم یعنی سالهای اول مدرسه تقریبا به جز وقتی که فاصله کوتاه خونه تا مدرسه رو طی میکردم، چادر سر میکردم. اما از سال چهارم ابتدایی دیگه حتی تو راه مدرسه هم چادر میپوشیدم.

یه بار که با مامانم داشتم تو خیابون راه میرفتم، یکی از خانمهایی که از آشنایان ما بودن  رو دیدیم…چند قدمی با ما همراه شد. وسط حرفاش به مامانم رو کرد و گفت: «از الآن چادر به سر دخترت نکن… چن وقت که بگذره و بزرگتر بشه از چادر زده میشه…»

مامانم هم با لبخندی گوشه لبش به اون خانم گفت: «دخترم خودش چادر رو دوست داره، من اجبار نمیکنم»

خلاصه از اون خانم اصرار و از مامان من انکار….

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اون موقع خیلی از دست اون خانوم عصبانی شدم…اون داشت به جای من تصمیم میگرفت… آخه من واقعا چادرو دوست داشتم…. فقط راستش کمی نگران بودم که نکنه وقتی بزرگتر شدم، حرفای اون خانوم درست از آب دربیاد…؟

همون جا تو دلم با تمام وجود از خدا خواستم که هیچ وقت این حجاب و حیا رو از من نگیره…

خدا رو شکر که الآن

بیشتر از گذشته

به حجاب و چادرم عشق میورزم….

 

 یه خواهش از همه شمایی که با دخترخانومای کوچولویی که حجاب دارن رو برو میشین:

لطفا به جای تشویق، با حرفای نادرست، ته دل این بچه ها و خونواده هاشونو خالی نکنین….لطفا!

 

 

به مناسبت هفته حجاب و عفاف

-> یه طــلــبــه <-

 

 8 نظر

خداحافظ رفیق! دیدار ما به قیامت...

15 تیر 1395 توسط درخشان

 

خدای من! 

مرا بی آنکه هیچ شایستگی برای ورود به مهمانخانه ات داشته باشم، از سر لطف بی شمار و فضل بینهایتت، به زیبایی پذیرفتی، چنان که گویا از میهمانان ویژه ات بودم، و تا آنجا با مهرت از من پذیرایی کردی که ذره ای شک و دودلی نسبت به لیاقتم در خود نیافتم… لحظه لحظه این میهمانی باشکوه چنان مرا در خود غرق کرده بود که هرگز حتی، تصور جدایی از آن هم در اندیشه ام خطور نکرد….

پروردگار  من! اوج میهمانی ات آن زمان بود که از ما به واسطه امیر مومنان و در محضر قرآن پذیرایی کردی، راستش را بخواهی اگر خودم بودم و تو، با کوله بار نافرمانیهایم از اوامرت، شاید نمیتوانستم آن طور که باید از خوان کرامت تو بهره بگیرم…اما با قولی که به پدر دادم و او را به میانجیگری خواندم، دلم محکم تر شد… قرآن خواندن نیز در مهمانی پر جلالت تو، وصف ناشدنیست…. دلت را که با هر آیه ای آشنا میکنی، گویا تمامی آیات برای گنجاندنش در عمق وجودت دست در دست هم میدهند… نمیدانم شاید بخاطر این خاصیت است که در این میهمانی، هر آیه ای به اندازه تمام آیات مصحف شریف، مهمان را بالا میبرد و در صدر مینشاند…

ای میهمانی شریف و پر کرامت! چند شبی میشود که دلم از غمت مالامال شده، نمیخواهم پایانت را باور کنم، خودم را مرتب به آن راه میزنم… اما نمیشود… بغض عجیبی دارم…. چه رفیق خوبی برای لحظه های خلوت من با خدا بودی….. کاش دوباره دوست خوبی همچون تو را بیابم… گرچه هرگلی بوی خود را دارد و تو دیگر رفته ای و دیدار ما به قیامت خواهد بود…. در این ساعتهای آخر بیا و کوتاهیهای مرا ببخش… نمیخواهم پیش خدا از من شکوه کنی که… بگذریم! ببخش…. به حق نامت ببخش ای ماه مغفرت…. قول میدهم از همین لحظه خودم را برای دوست دیگری که شاید سال بعد بیابمش، آماده کنم تا با او بهتر از آن چه که با تو رفتار کردم، رو به رو شوم… اگر هم خدا نخواست و به آن دوست عزیز نرسیدم، لااقل تو دست مرا بگیر و به حق این لحظه های همنشینی ام با تو، به من رحم کن…. خداحافظ رفیق…

اللهم لا تجعله آخر العهد من صیامنا ایاه، فان جعلته فاجعلنی مرحوما و لا تجعلنی محروما

 وداع با ماه رمضان

 

یه طلبه

 5 نظر

طلبه انقلابی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

آرشیو وبلاگ

  • مهر 1397 (1)
  • فروردین 1397 (1)
  • خرداد 1396 (1)
  • فروردین 1396 (3)
  • اسفند 1395 (1)
  • دی 1395 (1)
  • آبان 1395 (1)
  • مهر 1395 (3)
  • شهریور 1395 (11)
  • مرداد 1395 (5)
  • تیر 1395 (14)
  • بیشتر...

خبرنامه

لبیک به ندای رهبرم...

من کالای ایرانی میخرم

یه حدیث بخونیم،فکر کنیم، عمل کنیم

حدیث موضوعی
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس