یتیمان شهر دوباره یتیم شدند...!
بسم رب الکعبة
کودکان شهر، هرشب منتظر کسی بودند که جای خالی پدرانشان را برایشان پر کند…
می آمد، دست پر هم می آمد… گواه آن هم اثری بود که بر روی کتف مبارکش جا خوش کرده بود…
اما دیشب نیامد….
پدر دیشب نیامد…
کودکان شهر نگران پدر هستند….
- چه شده که بابای وفادارمان نیامده است…؟!
چیزهایی شنیده اند…
گویا فرق مبارک علی علیه السلام امیر مومنان، در محراب عبادت به دست شقی ترین فرد تاریخ، شکافته شده است….
- نکند پدر ما همان امیر مومنان است….؟!
گویا پدر امشب هم نمی آید…
گفته اند برای اینکه زهر زخم پدر کمتر اثر کند، به شیر نیاز است…
کاسه های شیر صف کشیده اند …
کودکان با کاسه های شیر صف کشیده اند…
کودکان با چشم های گریان و دستانی لرزان، با کاسه های شیر صف کشیده اند….
اما…
اما…
صدای گریه و ناله…. از خانه پدر…
- خدایا! یعنی دوباره یتیم شدیم….؟!
پدر شبهای دیگر هم نمی آید…
طلبه نوشت